هزار و یک حرف

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد

هزار و یک حرف

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی

وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی 

ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن

گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی 

آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند

خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی 

می سوزم و می خندم، خشنودم و خرسندم

تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی 

تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم

این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد