هزار و یک حرف

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد

هزار و یک حرف

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد

کارى بکن

اکنون که دیدمت، لطف، ارنه آزارى بکن
سنگی بزن، تلخی بگو، تیغى بکش، کارى بکن

گیرم ندارى میل من، ای مردم چشمم گهى
از گوشه چشمى به من نظاره اى بارى بکن

اى یوسف جان، مىخرد خلقى به جان وصل تورا
رسم گران جانى بهل میل خریدارى بکن

مردیم دور از روى تو، در خانه مانى تا به کى
بیرون خرام آخر گهى گل گشت بازارى بکن

ناگه طبیب عاشقان، غافل زحالت بگذرد
اهلى بکش آهى زدل، یا ناله زارى بکن

من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا


ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا


سبزه نوخیز و هوا  خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا


ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا


دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم

مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا


می دهم جان مرو از من وگرت باور نیست

بیش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا


حسن تو دیر نماند چو زخسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا